«غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط يک در ورودى داشت ... چيزى که دلم را مى سوزاند، جنازه زن هايى بود که از چفت ديوار تا وسط هاى اتاق کنار هم خوابانده بودند. همان اول که آنها را ديدم، ناخودآگاه يک قدم عقب رفتم. سرهايشان به طرف من بود و پاهايشان به سمت در چوبى بين اتاق ها. بعضى با چشمان و دهان نيمه باز و بعضى با دهان پر از خون، صورت و موهاى آشفته شان خونى بود. همگى شان جوان بودند دست و پاى بعضى از آنها لهيده و از بدن هايشان آويزان بود ... نگاهم که به اينها افتاد دوباره ضعف کردم. خيلى دوست داشتم کسى به صورتم آب بپاشد و بگويد بلند شو. اين ها فقط يک کابوس است. اما صداى جيغ و مويه هايى که از بيرون غسالخانه مى شنيدم و بوى خون و کافور و زمين گِلى چيز ديگرى مى گفت. با حقيقت تلخى روبه رو بودم که راه گريز از آن را نمى دانستم.»
سالروز آزاد سازي خرمشهر مبارک باشد.